اون موقعه که نمیدونستیم دل و عشق و قلب چیه.
اون موقعه که قلب و دلمون آکبند بود.
همون موقعه ها که تازه دو دوتا چهارتا رو داشتیم یاد میگرفتیم.
همون موقعه که تقریبا شیش ،هفت سال پیش بود.
یکی در قلبم رو زد باز کردم بگم کیه.
دیدم هیچ کس. گفتم شاید کسی اذیت کرده.برگشتمدیدم یه فرشته،زیباترین موجود زندگیم روبه رومه اون لحظه.فقط میتونستم نگاه کنم،و حس کنم حسی رو که زیبا ترین بود و هست و مثلش دیگر نیست
من! هنوزم محو همون نگاه و حس.
حالا . هفت سال گذشته و من و اون حس و اون مرکز نگاه یکی هستیم.
داشتم میگفتم
همون موقعه که قلب و دل و روح و نگاه وحس و همه دست نخورده بودن یهویی، فرشته ای اومدهمم رو برا خودش تصاحب کردحالا فتح شدش رو به هیچ کس که نمیده هیییچفتح هم توی همون لحظه اول ،توی همون حس ،توی همون نگاه ،عاشق فاتح شده
مگه میشه این دوتا رو ازهم جدا کرد؟.
هه فکرشم شوخی ای مسخرست.
درباره این سایت